رمان «گیسوان بافته» نوشتهی لائتیسیا کولومبانی با ترجمهی سحر بهشتی توسط انتشارات روشنگران و مطالعات زنان منتشر شد. در ادامه یادداشت مترجمِ کتاب را میخوانید...
در یکی از وبگاههای فرانسویزبان پرسه میزدم تا بتوانم رمانی پیدا کنم که موضوعش فراخور حال خوانندۀ ایرانی، بهویژه زنان ایرانی باشد. ناگهان چشمم به طرح جلدی زردرنگ افتاد که رویش مادری گیسوان دخترش را میبافت. هر دو هیئتشان سیاهرنگ بود و این حس را به بیننده القا میکرد که بناست قصۀ اندوه آن دو گفته شود. کتاب را خواندم، پسندیدم و ترجمۀ آن را بهدست گرفتم و تا پایان راه با اسمیتا، جولیا و سارا گریستم.
پس از به اتمامرساندن کار به دنبال ناشر مناسبی میگشتم که رسالتش با موضوع داستان همخوانی داشته باشد. به پیشنهاد یکی از استادانم جسارت به خرج دادم و نشر روشنگران را برگزیدم؛ آثاری که در نشر روشنگران به چاپ میرسند بسیار فراتر از رمان یک نویسندۀ تازهکار و مترجم تازهکارتری چون من هستند. ولی اقبال با من یار بود و خانم لاهیجی نثر من و موضوع کتاب را پسندیدند. بسیار مایۀ مباهات است که امروز میبینم نخستین ترجمهام در این نشرِ بنام و البته پیشگام در حوزۀ زنان به چاپ رسیده است.
در این کتاب نویسنده از داستان سه زن میگوید. زنانی از سه قارۀ متفاوت که هرچند زندگیهایشان متفاوت از یکدیگر است، از ارزشهای یکسانی پیروی میکنند؛ با شهامت و قدرت از پذیرفتن آنچه تقدیر بر آنان تحمیل میکند، احتراز میورزند.
اسمیتا زنی دالیت است. زنی نجس. «گونهای جدامانده و آنچنان ناسرهپنداشته که آمیختنش با دیگر گونهها ممکن نیست.» او محکوم است هر روز مدفوع دیگران را جمع کند.کنّاسی تقدیر دالیتهاست که نسلاندرنسل ادامه دارد و از او نیز به دخترش خواهد رسید. اسمیتا نمیخواهد فرزندش به سرنوشت او دچار شود...
جولیا دختری اهل سیسیل است. در کارگاه کلاهگیسسازی خانوادگیشان کار میکند. پدرش به دنبال یک تصادف به کما میرود و این جولیاست که باید موانع را پشت سر گذاشته، به سنتهای سیسیلی نه بگوید و کارگاه را مدیریت کند...
سارا سومین زن این رمان است. وکیلی چیرهدست و مادر سه فرزند. او بین زندگی خانوادگی و حرفهایاش دیوار محکمی ساخته است؛ چراکه ترجیح میدهد هیچکس مادربودنش را نبیند. در دنیای کار مادربودن نوعی ضعف تلقی میشود. «مادر، یعنی دربند زنجیرها و پیوندها و محدودیتهای دستوپاگیر،کودکان افسارهاییاند که مادران را از دسترس خارج میکنند و از پیشرفت کاری بازمیدارند.» روزی سارا در یکی از جلسات دادگاه از حال میرود و پس از انجام آزمایشات فراوان درمییابد که سرطان دارد...
نویسنده داستان این سه زن را همچون سه دسته مو در هم میتند و استادانه گیسی میبافد که ما امروز تحت عنوان «گیسوان بافته» میخوانیم.
به گمان من این کتاب را همه باید بخوانند؛ کتابی که از سنتها و باورهایی میگوید که هر یک از ما به گونهای با آن دست و پنجه نرم میکنیم. گاهی موظفیم آنها را در هیئت قانون بپذیریم و گاهی چنان در ما نهادینه شده است که همچون قانونی نانوشته، بیاختیار اجرایش میکنیم.
در داستان اسمیتا تمرد از اجرای آن سنتها، خلاف قوانین قلمداد میشود و تبعات جبرانناپذیری در پی دارد. حقیقتِ دلخراشتر آن است که آن باورها آنقدر ریشه دواندهاند که حتی در مخیله افراد آن جامعه نیز نمیگنجد که در برابرشان قد علم کنند. آنان آنقدر تسلیم سنتهای هزارسالهشان شدهاند که به ننگینترین نوع زندگی تن میدهند و دم نمیزنند. «امید نه در این زندگی، بلکه در زندگی بعدیست. اگر درست زندگی کنیم، چهبسا حلقۀ تناسخ با ما بخشاینده و مهربان باشد.» «در جهان ما اینگونه است. نمیتوانیم بدون مجازات از کاﺳْتمان خارج شویم. همهچیز باید همین اینجا پرداخت شود.» همۀ اینها نشاندهندۀ استیصال و درماندگیِ هندوها در برابر این باورهاست.
در داستان سارا این باورهای هزارساله نادیدنیاند و افراد میکوشند اعتقاد به آنها را کتمان نمایند. این جامعه سالهاست که با این باورهای ظالمانه میجنگد؛ بااینحال هنوز گهگاه رگههایی از آن دیده میشود. سارا در ابتدای کارش در مواجهه با سقف شیشهای تبعیض جنسیتی پیروز بیرون میآید. بهرغم رفتارهای زنستیزانۀ مردم آن جامعۀ متمدن و با وجود رقیبان زنستیزش در دوران کار میدرخشد. اما ناگهان خود را در برابر تبعیضی که در دنیای کار، بیماران را هدف قرار میدهد، میبیند. او اینبار نه فقط با خشونتی ضد زن بلکه با خشونتی ضدانسانی مواجه میشود. «خشونتی شیک، خشونتی معطر، خشونتی در کتوشلواری سه تکه.» سارا زمانی گمان میکرد که جوامع انسانی از قانون گلۀ فیلها تبعیت نمیکنند؛ قانونی که طبق آن فیلهای کهنسال را رها میکنند تا در تنهایی بمیرند. اما زندگی به او نشان میدهد که سخت در اشتباه بود و انسانها نیز از بیرون راندنِ همنوعِ ضعیف و بیمار خود از جامعۀ بهظاهرْ متمدنشان ابائی ندارند. او در «یک جامعۀ متمدن به نیمۀ پر لیوان اعتقاد داشت؛ اما ظاهراً در اشتباه بود.»
در داستان جولیا با نوع دیگری از سنت مواجه میشویم. در شهر او دختران منفعل هستند. جولیا از اینکه دختر جوانیست که همواره بر اتفاقات تکیه میزند و عبورشان را تماشا میکند، افسوس میخورد. حتی جرئت آن را ندارد که مسیر اتفاقات زندگی خود را تغییر دهد. در شهر جولیا مردان حرف میزنند و زنان گوش میدهند. «اینجا نقش زنان شنیدن حرفِ مردان است. آنطور که مادرش میگوید: ’ باید اجازه دهیم مردان بدرخشند.‘»
این داستان صرفا حکایتی ساده از درد و رنج نیست، بلکه حکایتیست از راهِ رهایی از درد و رنج؛ راهی که سه زن، هر یک به شیوۀ خود در پیش گرفتند تا بتوانند از تقدیرِ اندوهبارشان برهند. زندگی این زنان بسیار متفاوت از یکدیگر است؛ اما هر سه به خودباوری رسیدهاند و میخواهند مسیری را هرچند دشوار، برای تغییر سرنوشتشان بپیمایند. باشد که همگی به این خودباوری برسیم.
لینک خرید کتاب با 20درصد تخفیف:
http://roshangaran-pub.ir/bookshow/B172673660